ماجراهای من و فیروزه
ماجرا به چند سال پیش بر می گردد. وقتی كه من دانش آموز بودم. تازه با یكی از همكلاسانم دوست شده بودم و چون من شاگرد ممتاز كلاس بودم قرار شد با او ریاضی كار كنم. این شد كه یك روز به خانه ی دوستم رفتم و مشغول درس خواندن شدیم. نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود كه دیدم در اتاق باز شد و دختری وارد اتاق شد كه از لحاظ قد و هیكل معركه بود. سلام كرد و یك سینی چای گذاشت و نگاهی معنی دار هم به من انداخت. وقتی از اتاق داشت می رفت بیرون من زیر چشمی نگاهی به باسن های او انداختم و حال خودم را نفهمیدم و كیرم كم كم راست شد.خواهر دوستم نامش فیروزه بود. از ان روز به بعد طرح دوستی من با علی بیشتر و صمیمی تر شد چرا كه تصمیم گرفته بودم فیرزوه را حتما بكنم . یك روز كه می دانستم علی منزل نیست همین جوری رفتم در منزلشان و در زدم و ناگهان دیدم در باز شد و یك حوری بهشتی در را باز كرد. دست و پایم را گم كرده بودم گفتم سلام. ببخشین علی نیست ؟ فیرزوه گفت : نه. بفرمایین تو . گفتم نه مزاحم نمی شم . گفت نه من تنهام. این حرف را كه زد یواشكی رفتم تو و حسابی داشتم می لرزیدم و قاطی كرده بودم . گفتم ببخشین فیروزه ...