Posts

ماجراهای من و فیروزه

ماجرا به چند سال پیش بر می گردد. وقتی كه من دانش آموز بودم. تازه با یكی از همكلاسانم دوست شده بودم‬ ‫و چون من شاگرد ممتاز كلاس بودم قرار شد با او ریاضی كار كنم. این شد كه یك روز به خانه ی دوستم رفتم‬ ‫و مشغول درس خواندن شدیم. نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود كه دیدم در اتاق باز شد و دختری وارد اتاق شد كه‬ ‫از لحاظ قد و هیكل معركه بود. سلام كرد و یك سینی چای گذاشت و نگاهی معنی دار هم به من انداخت. وقتی‬ ‫از اتاق داشت می رفت بیرون من زیر چشمی نگاهی به باسن های او انداختم و حال خودم را نفهمیدم و كیرم‬ ‫كم كم راست شد.خواهر دوستم نامش فیروزه بود. از ان روز به بعد طرح دوستی من با علی بیشتر و صمیمی‬ تر شد چرا كه تصمیم گرفته بودم فیرزوه را حتما بكنم‬ . ‫یك روز كه می دانستم علی منزل نیست همین جوری رفتم در منزلشان و در زدم و ناگهان دیدم در باز شد و‬ یك حوری بهشتی در را باز كرد. دست و پایم را گم كرده بودم‬ گفتم سلام. ببخشین علی نیست‬ ؟ فیرزوه گفت : نه. بفرمایین تو‬ . گفتم نه مزاحم نمی شم‬ . گفت نه من تنهام. این حرف را كه زد یواشكی رفتم تو و حسابی داشتم می لرزیدم و قاطی كرده بودم‬ . گفتم ببخشین فیروزه ...

من، ستاره و ریحانه

سال پيش در رشته پزشکي قبول شدم اونم تو يه شهر ديگه دور از پدر و مادرم اما باز خوب بود پدربزرگ و مادر بزرگم نزديكم بودن… به بابام گفتم که مي خوام يه طبقه آپارتمان داشته باشم تا خوب درس بخونم آخه ميدوني که تو پزشکي حسابي بايد درس خوند و تو خونه مادربزرگ هم نميشه و بابام هم قبول کرد اما تا اومديم يه طبقه آپارتمان بخريم من ترم اولم رو تو خوابگاه بودم. زندگي من تو خوابگاه يه تجربه جديد بود که اگه تا اون سال هنوز نمي دونستم کجام رو مي مالونم و اون حس چيه و اصلا چه شکليه؟! دنياي شناخت بدنم به رويم باز شد و چه قدر اون لحظات شيرين بود ، ديگه لازم نبود برا اون حس برم دوش بگيرم. حس کنجکاوي من و هم اتاقيام که همشون بچه هاي خوبي بودند اين امکان را بهم داد که ذهنم نسبت به بدنم بازتر بشه … تو اون اتاق سه نفر بوديم: من ، ستاره و ريحانه که هر سه دانشجوي پزشکي بوديم و هر سه هم ترمي. اون روز رو يادم نميره ، تازه از حموم بيرون اومده بودم و حوله رو دورم پيچيده بودم ، وقتي تو اتاق رفتم ستاره تنها تو اتاق نشسته بود و داشت درس مي خوند. ستاره بلند شد و گفت سرما نخوري و سشوار رو برام آماده کرد تا موهام رو خش...

اولین سکس با دوست پسرم رضا

من و رضا حدود 3 -4 ماهی بود که باهم دوست شده بودیم !!! از اونجایی که خیلی بهش اعتماد داشتم و دوسش داشتم میذاشتم بیاد خونمون. برای بار پنجم بود که اومد خونمون تا اون موقع فقط همدیگرو بوس کرده بودیم اما حدود ساعت 10 صبح قرار داشتیم اون روز وقتی اومد من خواب موندم و اون یه ربعی تو کوچه منتظر بوده وقتی زنگ زد از خواب پریدم و یادم افتاد رضا جلو درمونه سریع درو براش باز کردم و اومد وقتی منو با اون وضع دید زد زیره خنده آخه موهام بهم ریخته بود و لباس خواب تنم بود!! باهم رو مبل نشستیم و من هنوز مست خواب بودم سرمو گذاشتم رو شونش چند دقیقه ای ساکت بود بعدش گفت : نه مثله اینکه تو خیلی خوابت میاد من میرم بعدا میام…گفتم نه الان خواب از سرم میپره (راستی هیچکی خونه نبود همه سرکار بودن) بهش گفتم پاشو بریم لب تابه منو درست کن اونم قبول کرد وقتی داشت pc رو درست میکرد من رفتم رو تختم دراز کشیدم بعد که کارش تموم شد اومد کنارم دراز کشید .از اونجایی که خیلی دوسش داشتم شروع کردم با موهاش بازی کردن و سرشو نوازش میکردم یهو بلندم کرد و سرمو روی سینش گذاشت وبعد چند دقیقه شروع به لب گرفتن کرد همونطور که داشتی...

نقشه شوم

من تا حالا خیلی از داستان های این سایت رو خوندم لذت بردم وچیزهای زیادی هم یاد گرفتن به همین خاطر تصمیم گرفتم این لذت روبا همه تقسیم کنم.(اسم های داخل داستان حقیقی نیست) من تو بچگی باچندتا از دوستام تومسایل سکسی راحت بودم ولی با یکی دوتاشون از بقیه راحت تر بودم که دلیلشم رفت وامدخانوادگیمون بود که همین موضوع باعث شکلگیری این داستان شد یکی از این دوستام که اسمش کامیار(مستعار) خیلی سفیدوگوشتی بود وهرموقع تنها میشدیم باهم ور میرفتیم ولی درحد انگشت ودست زدن به کیرو آخرش این بود که از روی لباس همدیگه رو میکردیم.من خیلی تو کف کونش بودم ولی چون کامیار از من 1سال بزرگتر بود میترسیدم که پیشنهاد کردنش رو بدم. این جور رفتارها چند سالی ادامه داشت تا 6سال قبل وقتی که من 15سالم بود قضیه از این قراربودکه خانواده هامون تصمیم گرفتن با همدیگه یه چند روزی برن شمال واز اون جایی که من و کامیار کلاس فوتبال ثبت نام کرده بودیم فکر شومی به سرم زد وشروع کردم به بهونه اوردن که تازه برای اولین بار تو تابستون یه کلاس ثبت نام کردیم واگه غیبت کنیم اسممون رو خط میززن واز این جور بهونه ها خلاصه پدر ومادرمونم از...

آرش و مادرزن

اسم من آرش و 31 سالمه. 6 ساله که ازدواج کردم و یه دختر 4 ساله دارم. پدرزنم یک مدیر توی یک سازمان بزرگ دولتیه و ماهی یکی دوتا ماموریت داخلی یا خارجی داره و خیلی هم گرفتاره. از اون قدیمیهاست و اهل حال. بخاطر موقعییت شغلیش نمیتونه که هر کاریی دلش می خواد بکنه ولی بعد از اینکه کاملا به من اطمینان پیدا کرد، هر از گاهی براشون مشروب می بردم و اونها هم دیگه به یاد قدیما، خلاصه لبی تر می کردند. 2 سال پیش همسرم که خیلی دوستش داشم، تو یه تصادف شدید فوت کرد. بخاطر علاقه شدیدی که به همسرم و خانواده اش داششتم، تصمیم گرفتم دیگه ازدواج نکنم و برای دخترم یه پرستار گرفتم که صبح میاد پیشش و تا 8 شب دائم باهاش بازی می کنه، شعر می خونه، بچه رو می بره بیرون و خیلی هم با هم خوبند. من و دخترم ماهی دو بار به خونه پدرزنم سر می زدیم. آخه اونها هم نوه شون رو خیلی دوست دارن و یک اتاق پر از وسایل بازی براش درست کردند که هروقت می ریم اونجا سرگرم باشه. ما هم اونها رو خیلی دوست داریم و دو سه هفته که نمی دیدیمشون، واقعا دلمون براشون تنگ می شد. ماجرایی که می گم مربوط به پارسال زمستونه. اون روز مادرزنم زنگ زد و بعد ...

آرایشگاه خاطره انگیز

اسمم م-ب ، 28 سالمه ، متولد و ساکن شیرازم خاطره ای رو که براتون تعریف میکنم مربوط به وقتی که فقط 13 سالم بود و دوم راهنمایی می رفتم حدودا یکی دوسالی بود که با مسائل جنسی آشنا شده بودم و هراز گاهی با خودم ور میرفتم و خود ارضایی می کردم. به لحاظ فیزیکی اندامی متناسب و پوستی روشن، موهای لخت و مشکی و چهره ای پاک و دلنشین داشتم. من و چند تا از بچه های دیگه کم و بیش بین هم سن و سالامون به بچه خوشکل و از این دسته عناوین معروف بودیم و بعضی از پسرهای هم سن و یا بزرگتر مدرسه و محله و فامیل که حشری تر از بقیه بودن دور و بر مارو میگرفتن و هر از گاهی از غفلت ما استفاده می کردن. من هم شاید اوایل از رفتار اونا بدم می اومد و فکر می کردم کسی که سکس میده خیلی کثیفه اما به اقتضای طبیعت انسان درون سن و سال ازدست مالی های بقیه خوشم می اومد ولی بروشون نمی آوردم. اولین تجربه جدی رو با معلم علوم مدرسه داشتم که یک جون مجرد بود اصالتا ترک قشقایی بود یادم هست که امتحان عملی ثلث دوم آزمایشگاه میگرفت همه رو توی آزمایشگاه جمع کرده بود و اسمها رو میخوند و امتحان می گرفت. هرکس که امتحان می داد راهی خونه میشد. اسم من...

دختر جنده همسایه

این داستان من مربوط میشه به سال پیش که به دانشگاه آزاد گرگان رفته بودم.تا جایی که بتونم سری شروع میکنم و سری هم تموم میکنم که سرتونو درد نیارم. 2-3 هفته بود که رفته بودم گرگان رفته بودم خوابگاه اما با 3 تا از بچه ها تصمیم گرفتیم که یه خونه اجاره کنیم.بعد از یه هفته دیگه یه خونه کوچیک و خوب با اجاره کم گیر آوردیم.خونه هم تو منطقه خوبی بود. باید اینو بگم که اتاقی که من برای خودم برداشتم پنجرش پشت ساختمون بود.بعد از 6-7 روز که اونجا مستقر شدیم متوجه شدم که خونه رو به رو مون 2 تا دختر دارن.خوش هیکل و سکسی.رفته بودم تو کفشون. یه روز که اومده بودم دمه پنجره دیدم یکی از همون دخترا داره موهاشو درست میکنه.اینکه من دیدمش بخاطره این بود که پرده اتاقشو زد بود کنار. نمی دونم چی شده که اومد جای پنجره اتاقش. منم خودمو زدم به اون راه که اصلا هیچی ندیدم.ولی یه نگاه کوچی که به من انداخت. روز ها با دید زدن من به اتاقش میگذشت.یه روزی که اومدم جای پنجره دیدم اون زود تر از من اومده.بهم نگاه کرد و سریع رفت تو خونه.یه دفعه دیدم چراغ اتاقشو خاموش روشن میکنه.با خودم گفتم داره یه علامتی میده.منم رفتم چراغ داد...